جان اسنو البته غير از تيك زدن با دنريس و پذيرفتن فرمانروايي و همخوابگي با او به آنسوي ديوار هم ميرود تا در يكي از هيجانانگيزترين جنگهاي سريال شركت كند. عمليات جوخه انتحار اگرچه تركيبي از الگوهاي هاردهوم و نبرد حرامزادههاست اما كيفيت اجراي آن در برخي لحظات عالي است.
7فاز:
جان اسنو
حرامزاده وينترفل در پايان فصل قبل شاه شمال شد و در پايان اين فصل همنام و وارث ايگون تارگارين. شايد در فصل پاياني او همان آزور آهاي موعود باشد. رازگشايي از هويت او و به كمال رساندنش در مسير شخصيتپردازي مهمترين ايده بولد شده در دو سيزن گذشته سريال بوده. و البته به ثمر رساندن تقدير قابلپيشبيني و البته منطقي رسيدن يخ و آتش(جان و دني) به يكديگر با كشاندن جان اسنو به دراگ استون سرانجام مييابد. جان اسنو البته غير از تيك زدن با دنريس و پذيرفتن فرمانروايي و همخوابگي با او به آنسوي ديوار هم ميرود تا در يكي از هيجانانگيزترين جنگهاي سريال شركت كند. عمليات جوخه انتحار اگرچه تركيبي از الگوهاي هاردهوم و نبرد حرامزادههاست اما كيفيت اجراي آن در برخي لحظات عالي است. از جمله سكانس مقابله با خرس مرده در ميان كولاك و شبي كه در محاصره مردگان و واكرها به صبح ميرسانند. جان اسنو اينبار توسط عمو بنجن نجات مييابد تا واضح شود كه رهايي از شب طولاني شايسته قامت اوست حتا اگر با قد و قواره كيت هرينگتون در سريال بارها شوخي كرده باشند.
سانسا استارك
عجيبترين و غيرمنتظرهترين پيچ داستاني تمام سريال با مكر و تدبير سانسا اتفاق ميافتد. به نظر ميرسيد كه آريا ته ذهن او را خوانده و كاراكتر غيراستاركي و خطرناك او را شناخته. فكر ميكرديم سرسي لنيستر، رمزي بولتون و پيتر بيليش بيش از ند استارك بر او تاثيرگذار بودند و وينترفل با حضور او در معرض سقوط خواهد بود. اما گويا او دشمنانش را به طريقه خودشان نابود ميكند. رمزي را با شقاوت و بيليش كه شمايل نبوغ شرورانه در جهان سريال بود را با طراحي توطئهاي پيچيده. او قرار است نقش صاحب خرد انساني را در بين خانواده عجيب استارك در آستانه جنگ بزرگ با مردگان بازي كند.
آريا استارك
فصل هفتم با سلاخي خاندان فري به انتقام عروسي خونين توسط آريا آغاز ميشود. نايمريا و اد شيران را در راه ملاقات ميكند و ديرتر از باقي فرزندان ادارد استارك فقيد به وينترفل بازميگردد. و اين جان تازهاي به كاراكتر سرگردان آريا ميدهد. در كنار حضور در هارنهال و زوج شدن با هاوند، احتمالا بهترين لحظات آريا را در اين فصل ديديم. گفتگوهاي او با سانسا به شكل ديالوگ نويسي كنايي و ظريف سريال در بهترين دورانش نزديك ميشود و البته كه يك مبارزه ديدني هم با برين تارث دارد كه يادآورياش هنگام گفتگوي هاوند و برين در اپيزود آخر اين دو غول عبوس را هيجان زده ميكند.
برن استارك
مبارزه برج عيش (بين ند استارك جوان و سر آرتور دين) و مرگ احساسات برانگيز هودور از بهترين سكانسهاي فصل ششم با محوريت برن استارك بوجود آمد. اما او حالا مرموز و كم حرف و سردمزاج به وينترفل برميگردد. كلاغ سه چشم در كالبد برن براي جنگ با واكرها آماده ميشود. با خود در زير درخت مقدس خلوت ميكند و هرازگاهي نيشي به طرف مقابلش ميزند و يا وارگ ميشود و رد مردگان را ميزند. به قول تيريون «در شمال همه چيز افسرده ست».
دنريس تارگارين
سرانجام به زادگاهش دراگون استون بازميگردد. اگرچه برايش حسي از بازگشت به خانه ندارد و كينگز لندينگ بعنوان پايتخت هفت اقليم و محل اقامت سرسي هدف نهايي اوست. از زمان فتح ميرين در شرق به اين سو دائما با چالشهاي اخلاقي-سياسي از طرف مشاورانش مواجه ميشود و حالا چگونگي استفاده از سه اژدهايش در جنگ دغدغه اصلي اوست. مارتلها و تايرلها از فهرست متحدينش حذف ميشوند اما با جان اسنو وارد رابطه متحد سياسي، دوست نزديك، معشوقه و برادرزاده خوني ميشود. رابطه عاشقانه ليانا استارك-ريگار تارگارين (كه به شكلي طعنهآميزي به تعبير برن، تعريف دروغين از آن باعث شورش رابرت شد) اينبار در شمايل جان و دني بروز پيدا ميكند تا سرآغاز چرخه ديگري از تاريخ شود. با نشانههاي به وفور تكرار شونده يخ - آتش (در جنگ آنسوي ديوار)، گرگ - اژدها و استارك - تارگريان. مادر اژدها، ويسريون يكي از فرزندانش را از دست ميدهد تا به سپاه دشمن بپيوندد. و حالا شرق را به مقصد شمال ترك ميكند تا با دشمنان اصلي بشريت همراه با جان باشد.
تيريون لنيستر
تيريون در شرق و آنسوي درياي باريك به شخصيتي حاشيهاي تبديل شده بود. اما با ورود دنريس به وستروس در متن اتفاقات بازي تاج و تخت قرار ميگيرد. هم مشاور و هم ترمزي براي تصميمات دنريس است. و حالا در مقابل ملكهاي از خاندان لنيستر قرار گرفته. ديدار او با جيمي و سرسي براي قانع كردنشان جهت آتشبس زخمي است كه سرباز ميزند. براي مردي كه پيش از هجرت، پدر و معشوقهاش را كشته، بازگشت به كينگزلندينگ رنجي مضاعف است. اما شايد براي تماشاگران سريال هيچكس اندازه تيريون خردمند قابل اعتماد نباشد. يا به تعبير جيمي او قهرمان لگدخوردهها و سركوب شدهها است.
جيمي لنيستر
جافري به كنايه به او ميگفت صفحه اعمال تو در كتاب تاريخ خالي از افتخار است. مردي بدون شرافت و افتخار كه اين لقب از زمان قتل شاه ديوانه بر او سنگيني ميكند. شجاع در نبرد و وفادار به عشق. اگرچه به قول النا تايرل «سرسي يك بيماريست و تو مبتلا به آن هستي». كاراكتر سر جيمي لنيستر حالا به يكي از مهمترين شمايلهاي تم «عشق و وظيفه» بين تماشاگران اين سالها تبديل شده. جنگجوي افسانهاي خاندان لنيستر بالاخره در سريال در جنگي ديده ميشود. او قهرمان جنگ غنائم است و متهورانه برابر دوتراكيها و اژدها ميجنگد. اما نه براي شرافت كه براي سرسي كه حالا با فرزندي ديگر از جيمي در شكمش ميتواند او را بيش از قبل به تملك خويش دراورد. اما زمستان به كينگز لندينگ هم ميرسد. برف از آسمان جنوب ميبارد. و زمانش رسيده كه سردار بيافتخار، شرافتش را در سرزمينهاي شمالي در نبرد با دشمن واقعي پيدا كند.
سرسي لنيستر
حتي پيتر بيليش هم مرد و سرسي تنها شخصيت مهم شرور سريال است كه باقي مانده. از بين فرزندان تايوين لنيستر و ند استارك همگي يا در شمالند يا براي جنگ پاياني به شمال ميروند. اما سرسي ميماند تا يكدستي زندهها در برابر مردگان ناقص بماند. نفرت انباشته شده در او تمامي ندارد. يادآوري شيوه انتقام او از مادر و دختر دورني قاتل فرزندش شاهدي بر آن است.
تئون گريجوي
رنج و مصيبت براي او تمامي ندارد. بعد از خيانت به استاركها به اعماق سياهي افتاده و حقارت يار هميشگي اوست. او فاقد چيزي است كه به تعبير بران همه جنگها بر سر آنست اما در كتابهاي مارتين هم او يكي از شخصيتهاي اصلي و از سرفصلهاي كتابهاست. پس براي خيزش او از خاكستر صبر كردهايم. حتي اگر مذبوحانه يارا را در جنگ با يورون تنها گذاشته باشد.دليري جان دوباره به او شهامت ميدهد و صورت رنجكشيده و زخمياش را دوباره به آب ميسپارد تا فرزند آهن و دريا برخيزد.